عبادت
یک شبانه روز آدم شده بودم و بابت آدم شدنم سخت خرسند بودم.نمازها را طولانی و قرآن را سوره به سوره بدون خستگی خوانده بودم.جبر را از گردنم برداشته و به میل خود طاعت و عبادت کرده و ایمان جان تازه ای گرفته بود و بعد از آن مهلت بیست و چهارساعته من دوباره خود سرگردانم شده بودم.ایمان دوباره رنگ باخته بود و رسنی که مرا به خودم پیوند داده بود گسسته شده بود.دوباره جبر حاکم شده و من نه به میل که به اجبار و ترس از مرگ و عذاب الهی خدا را بسیار یاد کرده بود. امروز عمه آمده بود.نگاهش دیگر برایم جاذبه ای نداشت.به وضوح دریافته بودم که فقط چشمانش شبیه پدر است نه اینکه خود پدر باشد.او حرف زده بود و دفتر خاطرات کهن را ورق زده بود.صفحه به صفحه و خط به خط برایم از گذشته گفته بود و من انگار که مرده باشم زیرچشمی نگاه به عقربه های ساعت دوخته بودم.منتظر بودم که او کی دل می کند و می رود و من از شنیدن حرفهای تکراری اش راحت می شوم و او گویی از سر دلم خبر داشته باشد تا پاسی از شب نشسته و از مکان و زمان سخن رانده بود.برایم از چله گفته بود.از راز نخوردن و نخوابیدن و ذکر گفتن اجدادش و من یک سوال از او پرسیده بودم که حال پدربزرگ بعد از چله چه شد؟گفت"به آن درجه رسید که نتوانست از پله های بادگیر بالا رود."و من بعد از این پرسش و پاسخ سکوت کرده و باب سخن را به سوی دیگری سوق داده بودم.