اسپنتان

گذر عمر

آن روزها که من دختربچه ای بیش نبودم آب جوی مرز داشت.پسرها آن را مرزبندی کرده بودند.از جایی به بعد حق نداشتی که آنطرف تر بروی .آن روزها عقلم نمی کشید که نباید با پسرها همراه شوم و به نخلستان بروم.حریمها را بلدم نکرده بودند.یک بار ما از آن مرزبندی گذشتیم.پسرها در آب دشمن آب تنی کردند.من کناری ایستاده و آنها را به تماشا نشسته بودم.شاید می ترسیدم و هر لحظه منتظر بودم که پسرهای آنسوی ده از راه برسند و دعوا راه بیندازند.پسرهای سرکش نیامدند ولی شیشه تیزی پای برادرم که هوس آبتنی در آب گل آلود را کرده بود چاک داد.یادم نیست که پایش را چگونه پانسمان کردیم اما گریه هایش در یادم مانده است.حال من کنار او سوار ماشین نشسته بودم و به جوی آبی چشم دوخته بودم که دیگر جوی آب نبود از اول تا آخرش را تا جایی که حریم نخلستان اجازه می داد مغازه ساخته بودند.از دکان علوفه و یونجه بگیر تا آرایشگاه و سوپر مارکت.در دل گفتم"کاش آن روزها دوباره برگردد."آرزویی که می دانستم محال است.از ردیف مغازه ها که گذشتیم به خانه متروک رسیدیم.وارد شدیم .حصیر را پهن کردم و نشستم.پایم تحمل زبری حصیر را نداشت.انگار نه انگار که من یک روز با این پا بی کفش در این حیاط دویده بودم و پاهای کوچک و برهنه ام متوجه خشونت زمین زیر پایم نشده بود.آن روزها هیچوقت دلم به حال خودم نسوخته بود ولی این روزها هر کودک برهنه پایی را که در عکس و کوچه و خیابان می بینم دلم برایش می سوزد.در حالیکه او در عالم بازی کودکانه اش دلسوزی مرا نمی فهمد همانطور که آن روزها من درک نداشتم و قدر بازی و آزادی را ندانستم.

Espantan چهارشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۷ 5:1
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان